داستانی کوتاه ولی تاثیر گذار از پائولو کوئلیو نویسنده ای برزیلی . او در حوزه رمان و داستان های کوتاه فعالیت میکند
پسری بود که قصد ملاقات خدا را داشت، می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، شروع به حرکت کرد. چند خیابان آن طرف تر به پارکب رسید، پیرمردی را دید که در حال دادن دانه به پرندگان است. پیش او رفت و کنارش نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می امد، پسر هم احساس گرسنگی کرد. چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد داد . پیرمرد لبخندی به پسر زد. پسر شاد شد و با هم شروع به خوردن کردن. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شاد بودن، بدون این که کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسر شروع به حرکت به سمت خانه کرد ، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و به آغوش پیرمرد رفت، پیرمرد او را بوسید و لبخندی دیگر به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسر در حالی که خیلی خوشحال بود ، جواب داد: پیش خدا. پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسرش پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود ، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم .